ولی حق نیروئی دارد که همۀ توطئهها را خنثی مینماید. راه من حق بود. و همین حق بود که عاقبت خود آن دستگاهها دریافتند که آن بابا - صفری تودهای و عضو فرقۀ دموکرات آذربایجان، اهل آستارا و از خانوادۀ پروین است و چون در آن روز آستارا بخشی از ولایت اردبیل و شناسنامههای مردم آنجا صادره از ناحیۀ 3 اردبیل بود اینان از آن تشابه اسمی سوءاستفاده کردهاند. مقصود من از اشاره بدان اقدامات و بیان این داستان نه آنست که بگویم من چنین بودم، چنان کردم و اینچنین شدم ...نه!ءچهل و سه سال این داستانرا همانند راز سر به مهری در دل داشتم و اگر امروز بدان اشاره میکنم مطلقأ برای عرض این مطلب است که استقلال فرهنگ شهر ما در مقابل استان شدن آن، مسئلۀ کوچکی بود و اگر کیفر این امر کوچک آنچنان خطرناک بود پس سزای استان شدن باید خیلی بیشتر باشد. اما چون در اینجا یک شهر وحدت و اتحاد داشت کسی جرأتی برای واکنش مخالف نیافت زیرا "یدالله معالجماعه و هو فوق ایدیهم"ء
* * * اینها قسمت "رطب" عرایض من خطاب به همشهریان ارجمند بود اما در بخش "یا بس" آن بعرض جناب آقای استاندار و اولیای محترم استان جدیدالتأسیس اردبیل میرسانم که در علم مدیریت، آگاهی از روحیه و خصلت اخلاقی کسانی که مدیر با آنان سر و کار دارد، از جمله عواما مؤثر در موفقیت اوست
اردبیل یک منطقۀ سردسیر است و در زمستانها گاهی برف زیاد راه شهر و روستاها را برای هفتهها میبندد و رفت و آمد بین آنها را متوقف میسازد. در زمستان 1331 که من شهردار آنجا بودم چنین شد و بیش از یک هفته آمد و شد بین شهر و روستاها قطع گردید.
در آن زمان گوشت مصرفی شهر بوسیلۀ گوسفندانی تأمین میشد که از روستاها برای فروش به شهر میآوردند. بسته بودن راهها موجب شد که در آن چند روز گوسفند به شهر نیاید و گوشت در شهر نایاب گردد. در چنین احوالی روزی نامۀ "خیلی محرمانه و فوری" از ستاد تیپ اردبیل به دستم رسید که در آن از نبودن گوشت و بهم خوردن وضع تغذیۀ سربازها شکایت شده درخواست شده بود که فوری چارهای اندیشیده شود
نمونۀ دیگر: یکروز به اتفاق رئیس امور شهر شهرداری، پای پیاده از تازه میدان و کوچۀ ارمنستان می گذشتیم. روبروی مسجد تازه میدان قهوهخانۀ بزرگی بود که بسبب سردی هوا در و پنجرههایش بسته بود. هنگامیکه ما بمحاذات آن رسیدیم در باز شد و قهوهچی با طشت بزرگ پیشخوان بیرون آمد و آنرا، که پر از تفالۀ چائی بود، در چند قدمی ما بوسط کوچه پاشید و با کمال خونسردی به قهوهخانه باز گشت و در را بست!ء
استکهلم: بهمن ماه 1371 |
خبر استان شدن اردبیل برای همۀ اردبیلیان خوشایند است ولی شنیدن آن در غربت لذت خاصی دارد. به ویژه برای کسانی که سالهای ممتدی در آرزوی شنیدن آن بودند. من هم مثل دیگر اردبیلیان غربتنشین، این خبر مسرّتبخش را از رادیو ایران شنیدم و سرور حاصل از آن را در اعادۀ صحّتم مؤثر یافتم. قلم در دست گرفتم که با نوشتن مکنونات خاطر خویش، از این حیث ابراز احساس نمایم و بدان وسیله در شادی همشهریان عزیز شرکت کنم. ولی به سبب ضعف مزاج به تهیۀ مطلب مناسبی توفیق نیافتم و برای خالی نبودن عریضه، با "رطب و یابسی" در این بازار یوسف، که برای من عزیزتر از عزیز مصر است، شرکت نمودمدلم میخواهد در کنار همشهریان عزیز میبودم. دست و صورت آنها را میبوسیدم و از اتحاد و اتفاق بینظیر آنان، که موجب تحصیل این موفقیت و تحقق بخشیدن به آمال قلبی ما و پدران علاقهمند ما گردید حضورأ تشکر و سپاسگزاری میکردم خدای بزرگ این یگانگی و اتحاد را برای آنان مستدام بدارد و ولایت ما و ساکنان عزیز آن را از برکات و اثرات نیک آن بهرهمند فرماید همشهریان عزیز! پدران ما و حتی اردبیلیان معاصر، از والیان پیشین و استانداران بعد استان آذربایجان خاطرات تأثرباری دارند و اولیای امور این ایالت و استان را، به جای آنکه خدمتگزارانی برای جامعۀ خویش بشناسند متعدیانی به حقوق حقۀ مردم این ولایت میدانند. از زمانی که جنگهای ایران و روس، در عهد فتحعلیشاه، خاتمه یافته و محمد میرزا ولیعهد وی، از ترس مخالفان به اردبیل پناهنده شد، و در دورانی که فرزندان او ناصرالدین میرزا، مظفرالدین میرزا، محمدعلی میرزا ... ولایتعهدهای ایران و والیان آذربایجان بودهاند، اردبیل برای آنها از دو نظر شناخته بود. یکی به سبب "نارین قلعه" و زندان مخوف آن، برای آنکه مخالفان را در سیاهچالهای آن به بند بکشند و با انواع شکنجهها خویشتن را از شّر آنان رها سازند. و دیگری از جهت تحف و هدایائی که حکمرانان مستبد و جبّار آنها، با تحت فشار گذاشتن مردم بیپناه این سامان، دار و ندار آنها را گرفته بصورت "تقدیمی" برای آنان میفرستادند. و دیگر هیچ!ء قاجاریان از بین رفتند. آفتاب مشروطیت درخشیدن گرفت ولی آن روش بیتوجهی به اردبیل، همانند ارثیۀ منحوسی برای والیان و استانداران دورۀ آزادی و حریت باز ماند و مانند سنت شومی در این ناحیه پایدار گشت. و کم کم که ادارات کل، سازمانها و مؤسسات عریض و طویل دولتی و خصوصی در مرکز استان و بنام استان بوجود آمد اولیای آنها اردبیل را بصورت چرخ پنجمی، بسته بگردونۀ حکمرانی خود پنداشتند و در این دوران بس دراز، کوچکترین قدمی در راه عمران و آبادی این منطقه برنداشتند!...ء در طول نیم قرن اخیر، تعّدیات استان نشینان بیش از گذشتهها گردید و هرگونه طرح و اعتباری، که برای استان منظور و تصویب شد، بجای آنکه در مناطق مستعد استان، و منجمله اردبیل بکار گرفته شود در مرکز آن به مصرف رسید و در قبال کارخانۀ معظم تراکتورسازی، ماشینسازی، پالایشگاه، پتروشیمی و ... که طبعأ برای کل آذربایجان بود، سهم شهر ما چرخهای کوچکی گشت که در فصل بهار و تابستان، در جلوی دکانهای تخمهفروشی، برای گرداندن و تف دادن تخمههای آفتابگردان به حرکت در میآیند!...ء در نیم قرن پیش فرهنگ اردبیل عنوان "نمایندگی فرهنگ استان" داشت. با وجود فارغالتحصیلان دانشسرایعالی که آگاه از رموز تربیتی و آماده برای پیشبرد فرهنگ کشور بودند، افراد بیصلاحّیت و حتّی کارشناس معماری فرهنگ استان را برای ادارۀ امور تربیتی شهر ما منصوب میداشتند. معلمان مدارس اردبیل را در مرکز استان استخدام میکردند و آنانرا با آموزگاران و دبیران زیر کار در رو، و گاهی افیونی و معتاد آن منطقه عوض کرده فرهنگ ولایت ما را با اعزام آنها به قهقرا میکشانیدند. اعتبارات مربوط به این شهرستان را در مرکز استان به مصرف میرسانیدند. وضع تعلیم و تربیت در اردبیل اسفبار بود و لزوم توجهی را ایجاب مینمود!...ء در سال 1328 وزیر فرهنگ به اردبیل آمد. من در روزنامۀ "شمس ایران" که در آن ایام در شهر ما منتشر میشد، نامۀ سرگشادهای بعنوان ایشان نوشتم و با ذکر معایب فرهنگ ما، خواستار رهائی آن از تعدّیات ادارۀ کلّ فرهنگ استان شدم. موضوع مورد علاقۀ فرهنگیان شهر ما قرار گرفت ولی اولیای محّلی ادارۀ فرهنگ، با تهدید و نیرنگ از اتفاق آنها جلو گرفتند. تنها سه تن از دبیران با من همداستان شدند. باتفاق با وزیر دیدار کردیم. دلائل قانعکنندهای ارائه دادیم. او توجه کرد و علیرغم صحنهسازیهای اولیای معارف استان و اردبیل، حکم جدائی فرهنگ ما را صادر کرد و مقرّر داشت که معارف اردبیل ادارۀ مستقلّی شود و مستقیمأ با خود وزارت فرهنگ در ارتباط باشد. جوان تحصیلکرده و پرکار و علاقهمندی را برای ریاست آن فرستاد و حتّی خود مرا که نامزد شغلی در وزارتخانه بودم به معاونت وی به اربیل بازگرداند. فرهنگیان و فرهنگپژوهان بازمانده از آن ایّام میدانند که فرهنگ شهر ما چه پیشرفتهائی کرد و چه جوانان شایسته و کارآمدی را تربیت نمود!...ء
آنها چون از این راه مأیوس شدند در شهر دست به "شانتاژ" زدند و در جلساتی که در منازل متنفذین تشکیل میشد شروع به سمپاشی علیه رئیس فرهنگ و تشکیلات جدید نمودند. رئیس فرهنگ نخست از در مماشات درآمد ولی چون اینان دستبردار نشدند یکی از سردمداران آنها را، از شهر بیکی از بخشهای شهرستان منتقل ساخت و نفر دیگر را با ابلاغ تلگرافی وزارت فرهنگ از حوزۀ فرهنگی اربیل اخراج نمود. او نخست به تبریز و سپس با هدایت و حمایت اولیای پیشین، به تهران رفت تا در آنجا برنامههائی را برای برهم زدن نظام جدید فرهنگ شهر ما، باجرا درآورد و وضع تأثربار گذشته را بدان باز گرداند و یکی از اقدامات مقالهای بود که در شمارۀ 81 مورخ 17 آذر ماه 1328 روزنامۀ ملت ایران در تهران درج کرد و در آن با مقدّمهچینی از مرز بودن اردبیل، داستان پیشهوری و دموکراتها، توطئههای شوروی در مورد آذربایجان و ایران، فعّالیتهای خائنانۀ حزب توده و ... همه را در وجود "عنصر خطرناکی" بنام "بابا - صفری" متجلی ساخت. ارکان دولت ایران را به سبب "معاونت او در فرهنگ اردبیل" در مظّان اضمحلال دانسته از رکن 2 ستاد ارتش ایران، از شهربانی کل کشور، از وزارت کشور، از وزارت فرهنگ رفع و دفع او را خواستار گردید!...ء
|